اخم نکن به روزگار فرزند آدم چطور دلت می آید...
روزگار را من وتومیسازیم...
بی تابی پاییز را هم بگذار به حساب پریشانی او درغم بهار..
ما لابه لای سرزمین دلمان بذر محبت کسی را کاشته ایم که بودنش امان است برای زمینی ها ...آسمانی ها...
صاحب الزمان است...
اما ما یوسفمان را در کوچه های غفلت دل گم کرده ایم...
این درختها که زرد شده اند، سبز می شوند...
اخم نکن به روزگار خورشید همین حوالی است...